..............................!

پرسیدم..... ،

چطور ، بهتر زندگی کنم ؟

با كمی مكث جواب داد :

گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،

با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،

و بدون ترس برای آینده آماده شو .

ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .

شک هایت را باور نکن ،

وهیچگاه به باورهایت شک نکن .

زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیكه بدانی چطور زندگی کنی .

پرسیدم ،

آخر .... ،

و او بدون اینكه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :

مهم این نیست که قشنگ باشی ... ،

قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر .

كوچك باش و عاشق ... كه عشق ، خود میداند آئین بزرگ كردنت را ..

بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .

موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن ..

داشتم به سخنانش فكر میكردم كه نفسی تازه كرد وادامه داد ...

 

هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی كردن و امرار معاش در صحرا میچراید ،

آهو میداند كه باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،

شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، كه میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند ..

مهم این نیست كه تو شیر باشی یا آهو ... ،

مهم اینست كه با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن كنی ..

به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ...

كه چین از چروك پیشانیش باز كرد و با نگاهی به من اضافه كرد :

زلال باش .... ،‌ زلال باش .... ،

فرقی نمی كند كه گودال كوچك آبی باشی ، یا دریای بیكران ، زلال كه باشی ، آسمان در تو پیداست..

نوشته شده در یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:,ساعت 8:47 توسط Mohsen XVI| |

 

 

تا وقتی قلب عریان کسی را ندیدی

 

بدن عریانت را نشانش نده

 

.چارلی چاپلین.

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:,ساعت 12:13 توسط Mohsen XVI| |

 

 

جالب ... !

 

دکتریم و بهر هر دردی دوا داریم ما
اصلا ای مردم عالم شفا داریم ما
صورت خندان ما خود حاکی از ایمان ماست
هاله ای برچهره از نور خدا داریم ما
پیشرفت علمی و تکنیکی ما بنگرید
چون سونی و سامسونگ و نوکیا داریم ما
می کنیم ازبهر دنیا هرچه اینجا کرده ایم
راست میگوییم و ننگ ازافترا داریم ما
صادرات انقلاب از نفت سود آورتراست
هم از این راه است کاکنون زانتیا داریم ما
عاقبت دنیا بدست ما طلایی میشود
عالم هستی مس است وکیمیا داریم ما
آمریکا دشمن ما هست وچین بامارفیق
گرگ را ضدیم و مهر اژدها داریم ما
مولوی را برد ترکیه. فدای شمس مان
دروطن بسیار ازآن شاعرنما داریم ما
کاربسیاراست درمیهن کسی بیکار نیست
هرچه افغانی بیاید باز جاداریم ما
هی کمک از جیب کشور بر فلسطین و عراق
هرچه باشد شیعه هستیم و سخا داریم ما
خنده و شادی ضرر دارد برای مسلمین
خنده در فرهنگ اسلامی کجا داریم ما؟
روزهای سال شمسی سیصدوشصت وشش است
سیصد وپنجاه روزش را عزا داریم ما
عیب ما بیهوده از چشم شما پوشیده نیست
نیست بی حکمت اگر بر تن قبا داریم ما

 

نوشته شده در دو شنبه 20 شهريور 1391برچسب:,ساعت 16:53 توسط Mohsen XVI| |


آدمک ...

 

 

 

آدمک مرگ همین جاست بخند

دست خطی که تو را عاشق کرد،

شوخیه کاغذیه ماست بخند

آدمک خر نشوی گریه کنی

کل دنیا یه سراب بخند

ان خدایی که بزرگش خواندی

به خدا مثله تو تنهاست بخند

آدمک تنها نشین، پرواز کن


عشق را از جهان اغاز کن

آدمک اسمان در بر گیر

مرگ در کمین است،

دفتر عشق را دوباره باز کن

آدمک تنهایی سخته بخدا

دل من میگیره اینجا بخدا

آدمک دلم برات تنگ شده است۰

آدمک قدر تورو دارم بخدا

فکر کن درد تو ارزشمند است۰

فکر کن گریه چه زیباست، بخند

تازه انگار که فرداست ، بخند

راستی آنچه به یادت دادیم

پر زدن نیست که درجاست ، بخند

آدمک نغمه ی آغاز نخوان

به خدا آخر دنیاست ، بخند...

 

 

نوشته شده در دو شنبه 20 شهريور 1391برچسب:آدمک,آدمک مرگ همین جاست بخند,دست خطی ک ترا عاشق کرد,ساعت 16:47 توسط Mohsen XVI| |

نوشته شده در دو شنبه 20 شهريور 1391برچسب:,ساعت 16:23 توسط Mohsen XVI| |



 

دستت را

 

 بر روي چشمانم مي‌گذاري

 

پلك‌هايم را مي‌بندي

 

مي‌گويي:

 

رفتنم ديدني نيست

 

نگاه نكن !

 

مي‌روي و صداي پاهايت،

 

آخرين موسيقي زنده‌ي دنيايم مي‌شود

 

اینبارمیخواهم برای همیشه

 

خاموش شوم

 

یا بروم جایی که

 

هیچ مشترکی

 

صدای بوق ِ آزادم را

نشنود


در دسترس نباشم ٬

 

همین ...

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 9 شهريور 1391برچسب:دستت را بده ,,, تنهایی , در دسترس , تنها شدن , رفتن , مرگ ,عشق,ساعت 13:34 توسط Mohsen XVI| |

نوشته شده در پنج شنبه 9 شهريور 1391برچسب:,ساعت 13:21 توسط Mohsen XVI| |

نوشته شده در سه شنبه 27 تير 1391برچسب:,ساعت 13:57 توسط Mohsen XVI| |


وبعد از رفتنت

 

شبي از پشت يك تنهايي نمناك و باراني

 تو را با لهجه ي گلهاي نيلوفر صدا كردم

تمام شب براي با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهايت دعا كردم.

پس از يك جست و جوي نقره اي در كوچه هاي آبي احساس،

تو را از بين گلهايي كه در تنهاي ام روييد،با حسرت جدا كردم.

و تو در پاسخ آبي ترين موج تمناي دلم گفتي:

دلم حيران و سرگردان چشماني است رويايي

و من تنها براي ديدن زيبايي آن چشم،

تو را در دشتي از تنهايي و حسرت رها كردم

همين بود آخرين حرفت...

و بعد از عبور تلخ و غمگينت...

حريم چشم هايم را به روي اشكي از جنس غروب ساكت و نارنجي خورشيد وا كردم.

نمي دانم چرا رفتي...

نمي دانم چرا ،شايد خطا كردم

وتو بي آنكه فكر غربت چشمان من باشي

نمي دانم كجا ،تا كي ،براي چه

ولي رفتي و بعد از رفتنت باران چه معصومانه مي باريد!

وبعد از رفتنت يك قلب دريايي ترك بر داشت...

و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمي خاكستري گم شد

و گنجشكي كه هرروزاز كنار پنجره با مهرباني دانه برمي داشت

تمام بالهايش غرق دراندوه وغربت شد

وبعد از رفتن تو آسمان چشم هايم خيس باران بود

و بعد از رفتنت انگار كسي حس كرد من بي تو تمام هستي ام از دست خواهد رفت

كسي حس كرد من بي تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد

وبعد از رفتنت دريا چه بغضي كرد

كسي فهميد تو نام مرا از ياد خواهي برد

و من با آنكه مي دانم تو هرگز ياد من را با عبور خود نخواهي برد

هنوز آشفته ي چشمان زيباي توام

برگرد...!!

ببين كه سرنوشت انتظار من چه خواد شد

و بعد از اين همه طوفان ووهم وپرسش وترديد

كسي از پشت قاب پنجره آرام و زيبا گفت :

 

تو هم در پاسخ اين بي وفايي ها بگو

 در راه عشق و انتخاب آن خطا كردم!

و من در حالتي ما بين اشك و حسرت و ترديد

كنار انتظاري كه بدون پاسخ و سردست

و من در اوج پاييزي ترين ويراني يك دل

ميان غصه اي از جنس بغض كوچك يك ابر

 

نمي دانم چرا؟

 

شايد به رسم عادت و پروانگي مان باز

براي شادي و خوشبختي

باغ قشنگ آرزوهايت دعا كردم...

 

.مریم حیدرزاده.

 

 

نوشته شده در جمعه 23 تير 1391برچسب:مریم حیدرزاده,بعداز رفتنت,جدایی,عشق,,ساعت 11:48 توسط Mohsen XVI| |

عجب صبري خدا دارد !

 اگر من جاي او بودم

همان يك لحظه اول

كه اول ظلم را مي ديدم از مخلوق بي وجدان

جهان را با همه زيبايي و زشتي

بروي يكدگر ويرانه ميكردم .

 عجب صبري خدا دارد !

 اگر من جاي او بودم

كه در همسايه صدها گرسته ، چند بزمي گرم عيش و نوش ميديدم

نخستين نعره مستانه را اموش آندم

بر لب پيمانه ميكردم

 عجب صبري خدا دارد !

 اگر من جاي او بودم

كه ميديدم يكي عريان و لرزان، ديگري پوشيده از صد جامه رنگين

زمين و آسمان را

واژگون ، مستانه ميكردم

 عجب صبري خدا دارد !

 اگر من جاي او بودم

نه طاعت ميپذيرفتم

نه گوش از بهر استغفار اين بيدادگر ها نيز كرده

پارع پاره در كف زاهد نمايان

 

سبحه صد دانه ميكردم

عجب صبري خدا دارد !

 اگر من جاي او بودم

براي خاطر تنها يكي مجنون  صحرا گرد بي سامان

هزاران ليلي نازآفرين را كو بكو

آواره و ديوانه ميكردم

 عجب صبري خدا دارد !

 اگر من جاي او بودم

بگرد شمع سوزان دل عشاق سر گردان

سراپاي وجود بي وفا معشوق را

پروانه ميكردم

عجب صبري خدا دارد !

اگر من جاي او بودم

بعرش كبريايي ، با همه صبر خدايي

تا كه ميديدم عزيز نابجايي ، ناز بر يك ناروا گرديده خواري ميفروشد

گردش اين چرخ را

وارونه بي صبرانه مي كردم

عجب صبري خدا دارد !

اگر من جاي او بودم

 

كه ميديدم مشوش عارف و عامي

زبرق فتنه اين علم عالم سوز مردم كُش

بجز انديشه عشق و وفا، معدوم هر فكري

در اين دنياي پر افسانه ميكردم

 عجب صبري خدا دارد !

 اگر من جاي او بودم

 

 همين بهتر كه او خود جاي خود بنشسته و ، تاب تماشاي تمام

زشت كاريهاي اين مخلوق را دارد

وگرنه من به جاي او چو بودم

يكنفس كي عادلانه سازشي

با جاهل و فرزانه ميكردم

 عجب صبري خدا دارد !    عجب صبري خدا دارد !

 

 

نوشته شده در جمعه 23 تير 1391برچسب:عجب صبری خدا دارد , خدا, مظلوم,,ساعت 11:46 توسط Mohsen XVI| |

تو مثل راز پاییزی و من رنگ زمستانم
چگونه دل اسیرت شد قسم به شب نمی دانم
تو مثل شمعدانی ها پر از رازی و زیبایی
و من در پیش چشمان تو مشتی خاک گلدانم
تو دریایی ترینی آبی و آرام و بی پایان
و من موج گرفتاری اسیر دست طوفانم
تو مثل آسمانی مهربان و آبی و شفاف
و من در آرزوی قطره های پاک بارانم
نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته
به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم
تو دنیای منی بی انتها و ساکت و سرشار
و من تنها در این دنیای دور از غصه مهمانم
تو مثل مرز احساسی قشنگ و دور و نامعلوم
و من در حسرت دیدار چشمت رو به پایانم
تو مثل مرهمی بر بال بی جان کبوتر
و من هم یک کبوتر تشنه باران درمانم
بمان امشب کنار لحظه های بی قرار من
ببین با تو چه رویایی ست رنگ شوق چشمانم
شبی یک شاخه نیلوفر به دست آبیت دادم
هنوز از عطر دستانت پر از شوق است دستانم
تو فکر خواب گلهایی که یک شب باد ویران کرد
و من خواب ترا می بینم و لبخند پنهانم
تو مثل لحظه ای هستی که باران تازه می گیرد
و من مرغی که از عشقت فقط بی تاب و حیرانم
تو می آیی و من گل می دهم در سایه چشمت
و بعد از تو منم با غصه های قلب سوزانم
تو مثل چشمه اشکی که از یک ابر می بارد
و من تنها ترین نیلوفر رو به گلستانم
شبست و نغمه مهتاب و مرغان سفر کرده
و شاید یک مه کمرنگ از شعری که می خوانم
تمام آرزوهایم زمانی سبز میگردد
که تو یک شب بگویی دوستم داری تو می دانم
غروب آخر شعرم پر از آرامش دریاست
و من امشب قسم خوردم تر ا هرگز نرنجانم
به جان هر چه عاشق توی این دنیای پر غوغاست
قدم بگذار روی کوچه های قلب ویرانم
بدون تو شبی تنها و بی فانوس خواهم مرد
دعا کن بعد دیدار تو باشد وقت پایانم

نوشته شده در دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:تو مثل راز پاییزی,شمدانی,وقت پایان,تو مثل راز پاییزی و من رنگ زمستانم,ساعت 14:48 توسط Mohsen XVI| |

یکی را دوست می دارم ...

یکی را دوست می دارم ولی افسوس

او هرگز نمی داند !

نگاهش میکنم شاید بخواند از نگاه من

که او را دوست می دارم

 

ولی افسوس ...

او هرگزنگاهم را نمی خواند

به برگ گل نوشتم من

که او را دوست می دارم

ولی افسوس

 

او برگ گل را به زلف کودکی آویخت ...

 تا اورا بخنداند!!

به مهتاب گفتم: ای مهتاب سر راهت به کوی او

سلام من رسان

بگو که او را دوست می دارم

ولی افسوس

یکی ابر سیه آمد زود روی ماه تابان را بپوشانید

صبا را دیدم و گفتم:صبا دستم به دامانت

بگو به دلدارم که او را دوست می دارم

ولی افسوس

ز ابر تیره برقی جست وقاصدک را میان راه بسوزانید

 اکنون وامانده از هر جا باخود کنم نجوا

یکی را دوست میدارم ولی افسوس او هرگز نمی داند

نوشته شده در پنج شنبه 25 خرداد 1391برچسب:,ساعت 13:37 توسط Mohsen XVI| |

باید خریدارم شوی تا من خریدارت شوم

وزجان ودل یارم شوی تا عاشق زارت شوم

من نیستم چون دیگران ، بازیچه ی بازیگران

اول به دست آرم ترا وآنگه گرفتارت شوم

.رهی معیری.

نوشته شده در شنبه 20 خرداد 1391برچسب:رهی معیری,شعر , عاشقانه,گرفتار,عشق,خریدار,ساعت 15:31 توسط Mohsen XVI| |

زیباترین قلب

 

 

روزی مردی جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می كرد كه زیبا ترین قلب را در آن منطقه دارد جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او كاملآ سالم بود و هیچ خدشه ای برآن وارد نشده بود وهمه

تصدیق كردند كه قلب او به راستی زیباترین قلبی است كه تا كنون دیده اند.مرد با كمال افتخارصدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت .ناگهان پیرمردی جلوی جمع آمد وگفت كه قلب تو به

 

زیبایی قلب من نیست .مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیرمرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام می تپید اما پر از زخم بود .قسمت های از قلب او برداشته شده وتكه های جایگزین آن شده بود وآنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نكرده بودند برای همین گوشه های دندانه دندانه در آن دیده می شد .در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت كه هیچ تكه ای آن را پر نكرده بود ،مردم به قلب پیره مرد خیره شده بودند با خود می گفتند:

 

كه چه طور او ادعا می كند كه زیباترین قلب را دارد ؟؟؟؟

 

مرد جوان به پیره مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخی می كنی قلب خود را ، با قلب من مقایسه كن قلب تو فقط مشتی زخم و بریدگی وخراش است ...

پیرمرد گفت:

 

درست است ...قلب تو سالم به نظر می رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمی كنم ... هر زخمی نشانگر انسانی است كه من عشق را به او داده ام،من بخشی از قلبم را جدا كرده ام وبه او بخشیده ام ... گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است كه به جای آن تكه ی بخشیده شده قرار داده ام :اما چون این دو عین هم نبوده اند گوشه هایی دندانه دندانه درقلبم وجود دارد كه برایم عزیزند :چرا كه یاد آور عشق میان دو انسان هستند...

 

بعضی وقتها بخشی از قلب رابه كسانی بخشیده ام اما انها چیزی از

 

قلبشان را به من نداده ند ... !

 

اینها همین شیارهای عمیق هستند ...گرچه دردآور هستند اما یادآور عشقی هستند كه داشته ام ...امیدوارم كه آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعه ای كه من در انتظارش بودم پر كنند ،پس حالا می بینی كه زیبایی واقعی چیست؟؟؟!!

مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد ،در حالی كه اشك از گونه هایش سرازیر می شد به سمت پیرمرد رفت... ازقلب جوان و سالم خود قطعه ای بیرون آورد و با دست های لرزان به پیرمرد تقدیم كرد پیرمرد آن را گرفت و در گوشه ای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخم خورده خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت.

 

مرد جوان به قلبش نگاه كرد :دیگر سالم نبود،اما از همیشه زیبا تر بود زیرا كه...

 

 عشق از قلب پیرمرد به قلب اونفوذ كرده بود....

نوشته شده در شنبه 20 خرداد 1391برچسب:قلب,زیبایی,زیباترین قلب,عشق,زخم,عاشقانه,ساعت 15:25 توسط Mohsen XVI| |

شعر گل و بلبل

 

در گلستاني هنگام خزان ،

 

رهگذر بود يكي تازه جوان

 

صورتش زيبا ، قامتش موزون ،

 

چهره اش غم زده از سوز درون

 

ديدگان دوخته بر جنگل و كوه

 

دلش افسرده ز فرط اندوه

 

با چمن درد دل آغاز نمود

 

اين چنين لب به سخن باز نمود

 

گفت: آن دلبر بي مهر و وفا

 

دوش مي گفت به جمع رفقا

 

در فلان جشن به دامان چمن ،

 

هر كه خواهد كه برقصد با من

 

از برايم شده گر از دل سنگ ،

 

كند آماده گلي سرخ وقشنگ

 

چه كنم من كه در اين دشت ودمن

 

گل سرخي نبود واي به من

 

در همانجا به سر شاخۀ بيد

 

بلبلي حرف جوان را بشنيد

 

ديد بيچاره گرفتار غم است

 

سخت افسرده ز رنج و الم است

 

گفت بايد دل او شاد كنم

 

روحش از بند غم آزاد كنم.

 

رفت تا باديه ها پيمايد

 

گل سرخي به كف آرد شايد!

 

جستجو كرد فراوان و چه سود

 

كه گل سرخ در آن فصل نبود

 

هيچ گل در همه گلزار نديد

 

جز يكي گلبن گلبرگ سپيد

 

گفت: اي مونس جان ، يار قشنگ ،

 

گل سرخي ز تو خواهم خون رنگ

 

هر چه بايست كنم تسليمت ،

 

بهترين نغمه كنم تقديمت

 

گفت: اي راحت دل ، اي بلبل

 

آنچناني كه تو ميخواهي گل

 

قيمتش سخت گران خواهد بود

 

راستش قيمت جان خواهد بود

 

بلبلك كامده آن همه راه

 

بود از محنت عاشق آگاه

 

گفت برخيز كه جان خواهم داد

 

شرف عشق نشان خواهم داد

 

گفت گل : سينه به خارم بفشار ،

 

تا خلد در دل پر خون تو خار

 

از دلت خون چو بر اين برگ چكيد ،

 

گل سرخي شود اين برگ سپيد

 

سرخ مانند شقايق گردد

 

لاله گون چون دل عاشق گردد

 

تا سحر نيز در اين شام دراز

 

نغمه اي ساز كن از آن آواز

 

شب هوا خوش ، همه جا مهتاب است

 

اين چنين آب و هوا ناياب است

 

بلبلك سينۀ خود كرد سپر

 

رفت سر مست در آغوش خطر

 

خار آن گل ، همه تيز و خون ريز ،

 

رفت اندر دل او خاري تيز

 

سينه را داد بر آن خار فشار

 

خون دل كرد بر آن شاخه نثار

 

برگ گل سرخ شد از خون دلش

 

مهر بود آري در آب و گلش

 

شد سحر ، بلبل بي برگ و نوا

 

دگر از درد نمي كرد صدا

 

جان به لب ، سينه و دل چاك زده

 

بال و پر بر خس و خاشاك زده

 

گل به كف در گل و خون غلط زنان ،

 

سوي ماواي جوان گشت روان

 

عاشق زار در انديشه يار

 

بود تا صبح همانجا بيدار

 

بلبل افتاد به پايش جان داد

 

گل بدان سوخته حيران داد

 

هر كه مي ديد گمانش گل بود ،

 

پاره هاي جگر بلبل بود

 

سوخت بسيار دلش از غم او

 

ساعتي داشت به جان ماتم او

 

بوسه اش داد و وداعي به نگاه

 

كرد و برداشت گل ، افتاد به راه

 

دلش آشفته بد از بيم و اميد

 

رفت تا بر در دلدار رسيد

 

بنمودش چو گل خوشبو را

 

دخترك كرد ورانداز او را

 

قد و بالاي جوان را نگريست

 

گفت:"افسوس پزت عالي نيست!

 

گر چه دم مي زني از مهر و وفا

 

جامه ات نيست ولي در خور ما"

 

پشت پا بر دل آن غم زده زد

 

خنده بر عاشق ماتم زده زد

 

طعنه ها بود به هر لبخندش

 

كرد پرپر گل و دور افكندش!

 

واي از عاشقي و بخت سياه

 

آه از دست پري رويان آه

 

.فریدون مشیری.

نوشته شده در یک شنبه 14 خرداد 1391برچسب:شعر گل و بلبل فریدون مشیری , گل و بلیل,فریدون مشیری,ساعت 23:29 توسط Mohsen XVI| |

این شعر رو توی یه نامه دادم به ..... اون موقع از دستش خیلی عصبانی و ناراحت بودم ... !

 

اما اون دیگه نیست ...!

 

رفت...

 

عشق دو پهلو...!

 

برو ای دختر پالان محبت بر دوش !

 

ديده بر ديد ه ی من مَفکن و نازم مَفروش...

 

من دِگر سيرم ... سير.

 

بخدا سيرم از اين عشق دوپهلوی تو پَست...

 

تف بر آن دامن پستی که تو را پروردسرت..

 

کم بگو جاه تو کو ؟مال تو کو؟. برده ی زَر

 

کهنه رقاصه ی وحشی صفت، زنگی خَر...

 

گر طلا نيست مرا . تُخم طلا .... مردم من..

 

زاده ی رنجم و پرورده ی  دامان شرف...

 

آتش سينه ی صدها تن دلسردم من...

 

دل من چون دل تو  صحنه ی  دلقک ها نيست...

 

ديده ی مسخره ی خنده ی چشمک ها نيست...

 

دل من مامن صد شور و بسی فرياد است...

 

ضربانش جرس قافله ی زنده دلان...

 

طپش طبل ستم کوب ستم کوفتگان...

 

چکش مغز زدنيای شرف روفتگان...

 

تک تک ساعت  پايان شب بيداد است !

 

دل من ای زن بدخت هوس پرور پست...

 

شعله ی آتش شيرين شکن فرهاد است!.

 

حيف از اين قلب .از اين  قبر طرب پرور درد

 

که به فرمان تو تسليم تو . جانی کردم!

 

حيف از آن عمر  که با  سوز شراری جانسوز

 

پايمال هوسی هرزه و آنی کردم....

 

در عوض با من شوريده چه کردی؟ نامرد

 

دل به من دادی نيست؟

 

صحبت از دل مکن  اين لانه ی شهوت دل نيست!

 

دل سپردن اگر اين است .که اين مشکل نيست!

 

هان بگير اين دلت از سينه فکندم بدر

 

ببرش دور. ببر..

 

ببرش تحفه ز بهر پدرت! گرگ پدر

نوشته شده در دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:پست,خیانت,عشق دو پهلو,برو ای دختر پالان ,,,,ساعت 10:55 توسط Mohsen XVI| |

 

بیندیش .... !!

 

اعراب به ما آموختند که به جای خوراک بگوییم غذا ، که خود به ادرار شتر میگویند !

 

اعراب به ما آموختند که برای شمارش خودمان به جای تن ، از نفر استفاده کنیم که خود برای شمارش حیوانی چون شتر استفاده می کنند !

 

اعراب به ما آموختند که به جای واق واق سگ بگوییم پارس که نام قوم و سرزمین مان است !

 

اعراب به ما آموختند که بگوییم شاهنامه آخرش خوش است ، زیرا در آخر شاهنامه ایرانیان از اعراب شکست میخورند!

آیا وقت آن نرسیده خودرا ازاین همه نا آگاهی رها کنیم؟؟؟؟؟

نوشته شده در یک شنبه 1 ارديبهشت 1391برچسب:جالب,اعراب,ایرانیان,اندیشه,تاسف,ساعت 8:25 توسط Mohsen XVI| |

 

 

Story ... !

 

 

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز

 

 

گفت برو در آن قطعه زمین

 

 بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دُم یکی

 

 

از این گاو نرها را بگیری من

 

دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول کرد. در طویله اولی که

 

 

بزرگترین بود باز شد . باور

 

کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام

 

 

عمرش دیده بود. گاو با سم به

 

 زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود

 

 

را کنار کشید تا گاو از مرتع

 

گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر

 

 

از قبلی که با سرعت حرکت

 

 کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش

 

 

کنم چون گاو بعدی کوچکتر

 

است و این ارزش جنگیدن ندارد...... سومین در طویله

 

 

هم باز شد و همانطور که فکر میکرد

 

 ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش

 

 

دیده بود. پس لبخندی زد و در موقع

 

مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا

 

 

دُم گاو را بگیرد...

 

اما.........گاو دُم نداشت!!!!

 

زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها

 

 

اجازه رد شدن بدهیم ممکن است

 

 

که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که

 

 

همیشه اولین شانس را دریابی...

 

 

نوشته شده در یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 22:21 توسط Mohsen XVI| |

 در جواب شعر کوچه فریدون مشیری

بی تو من زنده نمانم ... 

بی تو طوفان زده ی دشت جنونم 

صید افتاده به خونم 

تو چه سان می گذری غافل از اندوه درونم؟ 

بی من از کوچه گذر کردی و رفتی 

بی من از شهر سفر کردی و رفتی 

قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم 

تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم... تو ندیدی 

نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی 

چون در خانه ببستم، دگر از پای نشستم ... 

گوییا زلزله آمد، 

گوییا خانه فرو ریخت سر من 

بی تو من در همه ی شهر غریبم 

بی تو کس نشود از این دل بشکسته صدایی 

برنخیزد دگر از مرغک پربسته نوایی 

تو همه بود و نبودی ... تو همه شعر و سرودی  

چه گریزی ز بر من؟ 

که ز کویت نگریزم 

گر بمیرم ز غم دل، به تو هرگز نستیزم 

من ویک لحظه جدایی؟ 

نتوانم نتوانم 

 

بی تو من زنده نمانم ...

 

.فریدون مشیری.

نوشته شده در پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:فریدون مشیری,کوچه,بی تو ,تنهایی,ساعت 14:15 توسط Mohsen XVI| |


Power By: LoxBlog.Com