..............................!

 

بیندیش .... !!

 

اعراب به ما آموختند که به جای خوراک بگوییم غذا ، که خود به ادرار شتر میگویند !

 

اعراب به ما آموختند که برای شمارش خودمان به جای تن ، از نفر استفاده کنیم که خود برای شمارش حیوانی چون شتر استفاده می کنند !

 

اعراب به ما آموختند که به جای واق واق سگ بگوییم پارس که نام قوم و سرزمین مان است !

 

اعراب به ما آموختند که بگوییم شاهنامه آخرش خوش است ، زیرا در آخر شاهنامه ایرانیان از اعراب شکست میخورند!

آیا وقت آن نرسیده خودرا ازاین همه نا آگاهی رها کنیم؟؟؟؟؟

نوشته شده در یک شنبه 1 ارديبهشت 1391برچسب:جالب,اعراب,ایرانیان,اندیشه,تاسف,ساعت 8:25 توسط Mohsen XVI| |

 

 

Story ... !

 

 

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز

 

 

گفت برو در آن قطعه زمین

 

 بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دُم یکی

 

 

از این گاو نرها را بگیری من

 

دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول کرد. در طویله اولی که

 

 

بزرگترین بود باز شد . باور

 

کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام

 

 

عمرش دیده بود. گاو با سم به

 

 زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود

 

 

را کنار کشید تا گاو از مرتع

 

گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر

 

 

از قبلی که با سرعت حرکت

 

 کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش

 

 

کنم چون گاو بعدی کوچکتر

 

است و این ارزش جنگیدن ندارد...... سومین در طویله

 

 

هم باز شد و همانطور که فکر میکرد

 

 ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش

 

 

دیده بود. پس لبخندی زد و در موقع

 

مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا

 

 

دُم گاو را بگیرد...

 

اما.........گاو دُم نداشت!!!!

 

زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها

 

 

اجازه رد شدن بدهیم ممکن است

 

 

که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که

 

 

همیشه اولین شانس را دریابی...

 

 

نوشته شده در یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 22:21 توسط Mohsen XVI| |

 در جواب شعر کوچه فریدون مشیری

بی تو من زنده نمانم ... 

بی تو طوفان زده ی دشت جنونم 

صید افتاده به خونم 

تو چه سان می گذری غافل از اندوه درونم؟ 

بی من از کوچه گذر کردی و رفتی 

بی من از شهر سفر کردی و رفتی 

قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم 

تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم... تو ندیدی 

نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی 

چون در خانه ببستم، دگر از پای نشستم ... 

گوییا زلزله آمد، 

گوییا خانه فرو ریخت سر من 

بی تو من در همه ی شهر غریبم 

بی تو کس نشود از این دل بشکسته صدایی 

برنخیزد دگر از مرغک پربسته نوایی 

تو همه بود و نبودی ... تو همه شعر و سرودی  

چه گریزی ز بر من؟ 

که ز کویت نگریزم 

گر بمیرم ز غم دل، به تو هرگز نستیزم 

من ویک لحظه جدایی؟ 

نتوانم نتوانم 

 

بی تو من زنده نمانم ...

 

.فریدون مشیری.

نوشته شده در پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:فریدون مشیری,کوچه,بی تو ,تنهایی,ساعت 14:15 توسط Mohsen XVI| |


Power By: LoxBlog.Com